شبنم عشق ...
مجموعه ای می بایست از هر دو عالم روحانی و جسمانی که هم محبت و بندگی به کمال دارد تا بار امانت مردانه و عاشقانه در سفت جان کشد .
حق _ تعالی _ چون اصناف موجودات می آفرید ، از دنیا و آخرت و بهشت و دوزخ ، وسایط گوناگون در هر مقام بر کار کرد . چون کار به خلقت آدم رسید ، گفت : « اِنّی خالقٌ بشراً من طین » خانه آب و گل آدم ، من می سازم بی واسطه ؛ که در او گنج معرفت تعبیه خواهم کرد .
پس جبرئیل را بفرمود که برو ، از روی زمین یک مشت خاک بردار و بیاور . جبرئیل _ علیه السلام _ برفت ؛ خواست که یک مشت خاک بردارد . خاک سوگند بر داد : به عزت و ذوالجلالی حق که مرا مبر که من طاقت قرب ندارم و تاب آن نیارم .
جبرئیل چون ذکر سوگند شنید ، به حضرت بازگشت . گفت : خداوندا ، تو داناتری . خاک تن در نمی دهد .
میکائیل را بفرمود : تو برو . او برفت ؛ هم چنین سوگند بر داد .
اسرافیل را فرمود : تو برو . او برفت ؛ هم چنین سوگند بر داد ؛ بازگشت .
حق _ تعالی _ عزرائیل را بفرمود : برو ؛ اگر به طوع و رغبت نیاید ، به اکراه و اجبار برگیر و بیاور .
عزرائیل بیامد و به قهر یک قبضه خاک از روی جمله زمین برگرفت .
جملگی ملائکه را در آن حالت ، انگشت تعجب در دندان تحیر بماند . الطاف الوهیت و حکمت ربوبیت به سر ملائکه فرو می گفت : « انی اعلم ما لا تعلمون . » شما چه دانید که ما را با این مشتی خاک از ازل تا ابد چه کارها در پیش است ؟
معذورید که شما را سر و کار با عشق نبوده است .
روزکی چند صبر کنید تا من بر این یک مشت خاک دست کاری قدرت بنمایم ، تا شما در این آینه نقش های بوقلمون بینید . اول نقش آن باشد که همه را سجده او باید کرد .
پس از ابر کرم ، باران محبت بر خاک آدم بارید و خاک را گل کرد و به ید قدرت در گل از گل دل کرد .
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره فروچکید و نامش دل شد
جمله ملأ اعلی ، کرُوبی و روحانی در آن حالت متعجب وار می نگریستند که حضرت جلُت به خداوندی خویش در آب و گل آدم چهل شبا روز تصرف می کرد .
گل آدم را در تخمیر انداخته که « خلق الانسان من صلصالٍ کالفخُار » و در هر ذره از آن گل ، دلی تعبیه می کرد و آن را به نظر عنایت پرورش می داد و حکمت با ملایکه می گفت : شما در گل منگرید ، در دل نگرید .
هم چنین چهل هزار سال قالب آدم میان مکه و طایف افتاده بود .
چون کار دل به این کمال رسید ، گوهری بود در خزانه ی غیب که آن را از نظر خازنان پنهان داشته بود و خزانه داری آن به خداوندی خویش کرده ، فرمود که آن را هیچ خزانه لایق نیست الا حضرت دل یا دل آدم ؛ آن چه بود ؟ گوهر محبت بود که در صدف امانت معرفت تعبیه کرده بود و بر ملک و ملکوت عرضه داشته ، هیچ کس استحقاق خزانگی و خزانه داری آن گوهر نیافته ، خزانگی آن را دل آدم لایق بود که به آفتاب نظر پرورده بود و به خزانه داری آ ن جان آدم شایسته بود که چندین هزار سال از پرتو نور احدیت پرورش یافته بود .
هر چند که ملایکه در آدم تفرّس می کردند ، نمی دانستند که این چه مجموعه ای است تا ابلیس پرتلبیس یک باری گرد او طواف می کرد و بدا یک چشم ، اعورانه بدو در می نگریست .
پس چون ابلیس گرد جمله ی قالب آدم بر آمد ، هر چیزی را که بدید از او اثری ، بازدانست که چیست ، اما چون به دل رسید ، دل را بر مثال کوشکی یافت در پیش او از سینه میدانی ساخته چون سرای پادشاهان . هر چند کوشید که راهی یابد تا در اندرون دل در رود ، هیچ راه نیافت .
با خود گفت : هر چه دیدم سهل بود ؛ کار مشکل اینجاست . اگر ما را وقتی آفتی رسد ازین شخص ، ازین موضع تواند بود و اگر حق _ تعالی _ را با این قالب سر و کاری باشد یا تعبیه ای دارد ، درین موضع تواند داشت . با صد هزار اندیشه نومید از در دل بازگشت .
ابلیس را چون در دل آدم بار ندادند و دست رد به رویش باز نهادند ، مردود همه جهان گشت .
ملایکه گفتند : چندین گاه است تا درین مشتی خاک به خداوندی خویش دست کاری می کنی و عالمی دیگر ازین مشتی خاک بیافریدی و در آن خزاین بسیار دفین کردی و ما را بر هیچ اطلاعی ندادی و کس را از ما محرم این واقعه نساختی ؛ باری با ما بگوی این چه خواهد بود ؟
خطاب عزت در رسید که « انُی جاعل فی الارض خلیفة » من در زمین ، حضرت خداوندی را نایبی می آفرینم اما هنوز تمام نکرده ام . این چه شما می بینید ، خانه اوست و منزلگاه و تختگاه اوست . چون او را بر تخت خلافت نشانم ، جمله او را سجود کنید .
مرصاد العباد (( اثر نجم الدین دایه ))
|